LOVE
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, توسط ashkan khosravi |

ساعت 8 شب بود که آقا محسن اومد خونه.من و بابام و باباحاجی و سیما خانم و نسیم اونجا بودیم.آقا محسن حالش خوب نبود.یعنی از حرف پرستارا و دکترا به تنگ اومده بود.
سلام..سلامم......
سلام آقا محسن..سلام....سلام پسرم
از در که اومد یه راست رفت سر یخچال تا کمی آب برداره تا با قرص هاش بخوره.قلبش دوباره باهاش نمی ساخت واذیتش می کرد اما اون تحمل می کرد.حال نیلوفر امانش رو بریده بود.به زور قرص ودارو تا حالا سرپا مونده بود.با قوطی قرصهای قلب و یه لیوان آب اومد کنار ستون وسط حال در حالی که آب رو روی میزکنسولی می گذاشت تا یه قرص زیرزبونی برداره شروع کرد به حرف زدن با اون لهجه شیرین:اینها هم نمی دونن چی چی می گن.نیلوفر همه زندگی منه.می گن بیا کار خدا پسندانه کن.این قلب لعنتی اذیت می کرد واگرنه جوابشون رو می دادم.یکی نیست بهشون بگه که آخه خودتون باشید می گذرید از بچتون؟؟ باباحاجی  سکوت رو شکست:ببین محسن!می دونم چقدر نیلوفر رو دوست داری.می دونم خدا اونو بعد کلی راز ونیاز بهت داد.ولی بابا قبول کن که اونها همه راست می گن که دخترت رفتنیه.من با همه دکترا وپرستارا صحبت کردم.از همه پرسیدم.قسم خوردن که کارش تمومه!رفتنیه.این حرفای بابا حاجی حال آقا محسن رو بدتر کرد.آقا محسن در حالی که ناراحتی همه وجودش رو گرفته بود صداش رو بلند کرد وگفت:
بابا حاجی از شما بعید.حالا خوبه شما نیلوفر رو از همه بیشتر دوست می داشتین که این طوری میگین.وای به حال بقیه!اگه دختر من خوب نشه می خوام هیچکی خوب نشه.من نمی ذارم دخترم بمیره.بهزاد اومده بیمارستان و می گه تو رو خدا به سعید رحم کن.آخه لعنتی چطور دلت میاد.دخترم بهت می گفت عمو.....
هنوز حرفش تموم نشده بود که قلبش گرفت:تکیه داد به دیوار ودر حالی که دستو پا می زد تا دستش را به جایی بگیره.بی اختیار به زمین نشست.
محسن بابا!؟چت شد پسر وهمه رفتیم سمتش.حاج بابا در حالی که سر محسن رو گرفته بود به روی شونه اش:چی شد بابا خوبی؟
یگانه بابا!اون قرصها رو بده و حاج بابا یکی از اونها رو گذاشت تو دهن محسن.رنگ آقا محسن پریده بود من خیلی ترسیدم وفکر کردم براش اتفاقی افتاده.محسن بابا صدامو می شنوی؟
بابام گفت محسن چیکار می کنی با خودت پسر؟چرااینقدر خودتو اذیت می کنی.
محسن غلط کردم!جوابمو بده بابا! همه زندگی من تویی پسر!
محسن چشماشو باز کرد.رنگش عوض شدو حالش بهتر.
زنگ بزنم اورژانش؟نه بابا! شما برید خونه.
آخه باباحاجی شما دست تنهایید.
نه مجیدجان!برید شما!حالش بهتره!
خداحافظ...
به امان خدا بابا!
وقتی همه رفتن حاج بابا دوباره شروع کرد به حرف زدن!
محسن بابا! صدامو می شنوی؟جوابمو بده!
چشماش رو باز کرد و حاج بابا رو نگاه کرد نگاه خسته وبی رمق.رنگش پریده.به سختی نفس می کشید.
تو زنت وبچه هات  همه زندگی منید خار تو پاتون بره جونم به لب می رسه بابا!خیلی خودت رو اذیت می کنی.نیلوفر دختر منم هست.همه زندگی منم هست.از جونم بیشتر دوستش می دارم.حاضرم دار وندارم رو فدا کنم تا خوب بشه!تو رو خدا از من نرنج.می دونم تلخه.منم اندازه تو که به همه اینها فکر کردی تو فکر بودم.به خدا حاضر بودم مرگم برسه اما نبینم روزی رو که تو وبچه هات به این حال بیافتین.
امروز رفتم دیدن دخترت.صورتش مثل فرشته ها بود.مثل اون روزهایی که می بردمش گردش.من نمی گم که چی درسته وچی غلط.چون خودت فهمیده ای.می دونی اگه ببخشی سعید زندگی می گیره.اون راننده بی نوا آزاد می شه.اون چند نفری که هر روز بیمارستان التماس می کنن حداقلش از مرگ نجات پیدا می کنن.دکتره می گفت با ببخشش تو 14 نفر از مرگ رها می شن بابا!دخترت راضیه!خدا اونو سعادت مند وعاقبت به خیر آفرید.پاک ومظلوم آفرید.اون همین الان که مرگش حتمیه جاش بهشته.دیگه اگه ببخشی که خودت وسمانه هم تو بهشت با اون می مونید.اگه نبخشی هم نظرت مورد احترام کسی بهت خورده نمی گیره.چون همه می دونن که چقدر این دختر رو دوست داشتی.
اماآقا محسن هیچی نمی گفت.هنوز رنگ پریده بود وچشماش بی رمق ونگاهش خسته.اما حالش بهتر شد.اون شب تا صبح محسن درآغوش باباحاجی بود.......................................
فردای اون روز صبح تا شب محسن داشت به این فکر می کرد که باید کاری رو که خدا می خواد و دخترش دوست داره انجام بده.کارد می زدی خونش در نمیومد.کارت اهدای عضو رو برد بیمارستان ورضایت داد.اون لحظه ای که داشت امضا می کردقلبش به حدی درد می کرد که احساس کرد که نمی تونست قلم به دست بگیره
چند ساعت قبل عمل هم خونواده ستاری اومدن تا آخرین با نیلوفر رو ببینن.
باباحاجی  ومادر نشستن رو صندلی.نسیم در حالی که معصومانه عروسکش رو تو دست گرفته بود یه گوشه وایساد.محسن که تنها سر صندلی نشسته بود خم شد و در حالی که دستهای کوچک نسیم رو گرفته بود.شروع کرد به حرف زدن.
نسیم بابا!
بله!
می خوام مثل یه بابا ودختر خوب با هم حرف بزنیم!باشه؟
در حالی که نسیم  سرتکون داد حرف آقا محسن رو تایید کرد.
هرچی که می گم خوب گوش کنم دختر بابا!
همه ماآدمها توی این دنیا مهمونیم.بعد یه مدتی که زندگی می کنیم باید بریم پیش خدا.یعنی وقتش که برسه خدا برامون دعوت نامه می فرسته که ای بنده من بیا.یکی دعوت نامه اش زودتر میاد ویکی هم دیرتر.الان دعوت نامه خواهرت اومده و خدابهش گفته که باید بره پیشش.از اونجایی که ما خدا رو دوست داریم باید به حرفهاش هم گوش کنیم.خواهرت هم به حرفهای خدا گوش کرده و داره می ره.اما قبل از اینکه بره باید بریم وازش خداحافظی کنیم وبهش بگیم که دوستش داریم و یه روز هم ما می ریم پیشش.الان تو هم برو ازش خداحافظی کن وهرچی دوست داری بگو.
نسیم ساکت وآروم رفت به سمت اتاق و حرف های صادقانه خودش رو به نیلوفر زد.
مادر که کلی حرف زد و گریه کرد.بابا حاجی که صورتش رو بوسید.
اما آقا محسن که با دل تنگ حرف زد.یه صندلی آورد و گذاشت کنار تخت و در حالی که سر نیلوفر رو نوارش می کرد:
دختر بابا!حالم اصلا خوب نیست!نمی دونم چی بگم.اومدم برای بار آخر ببینمت و یادم بمونه که یه دختر داشتم که فرشته بود شکل آدمیزاد.یه بار دیگه صدای قلبت رو بشنوم ونفس کشیدنت رو ببینم و برای آخرین بار زنده بودنت رو نگاه کنم.هرچی التماس پرستارا رو کردم که تا لحظه آخر پیشت باشم نداشتن.گفتن قلبت ناراحته نمی تونی تحمل کنی.همین الان ببینش.خدا می دونه که نمی خوام از این اتاق برم بیرون.نمی خوام شب بشه که اون موقع تو دیگه زنده نیستی.الان که ساعت 4 ورفتن تو ساعت 10.اینکه الان منتظری تا پرواز کنی وراحت بشی.
دیگه حرف ندارم بزنم بهت بابا!فقط بابا!سلام منو به امام حسین برسون!به فاطمه زهرا برسون!و پیشونی نیلوفر رو بوسید.بی شک سخت ترین لحظه اون لحظه بود ولحظه ای که دل کند از زنده بودن بچه اش............................................... .
پارچه سیاه بود که دورتا دور خونه محسن رو پوشونده بود.در گذشت دختر گرامیتان.در گذشت فرزندتان چیزهایی بودکه توی پارچه های سیاه نوشته شده بودند و بیشتر از اینکه دل سوخته محسن رو تسلی بده.آتیشش می زد..حالش خوب نبود اما باید سر می زد به همه جا تا ببینه همه چیز خوب برگزار می شه یا نه.اومد دم در عمو بهزاد رو دید.حسابی عصبانی شد:
مگه نگفنم دیگه نبینمت.
آخه...
آخه نداره.
من از شما کمک ندارم.بالاخره یه مسلمون پیدا می شه کمک کنه.ما به شما ها بد نکردیم.اما شما با ما خوب تا نکردین.الانم اگه می بینی هیچی نمی گم به حرمت پدر پیرت وحرمت عزای دخترم که زندگی تون رو به زنده موندن اون ترجیح دادین.دیگه حق ندارین تا زمانی که من زنده ام پاتون رو بزارین خونه من.یه دفعه صدای بابا حاجی ما رو به خودمون آورد:
چیه؟چی شده بابا!بابا حاجی عمو بهزاد رو دید.بهش اشاره کرد که بره اون هم رفت.
چیه بابا؟آروم باش!روح دخترت اذیت می شه.
ای گل عزیزم!کجایی بابا!
بیا بریم تو.
بعد مراسم خاک سپاری.آقا محسن که دیگه نمی تونست تحمل کنه تنهایی گذاشت رفت مشهد.اون قدر حالش بد بود که باباحاجی خواست تا یکی همراهش بره تا مراقبش باشه.اما قبول نکرد.خیلی دلش تنگ بود.داغ اولاد وقلب بیمارش داشت اون رو از پا در میاورد.همه می ترسیدم که تنهایی یه بلایی سرش بیاد وکسی نباشه تا کمکش کنه.
تا رسید مشهد یه راست رفت حرم.ساکش را داد امانت و رفت صحن انقلاب وهمون جا نشست.غروب بود وهوا کمی سرد.خسته و بیمار و دلسوخته نشست یه گوشه.آروم اشک ریخت.دلش برا دخترش تنگ شده بود.هیچوقت فکرش رو نمی کرد که از دستش بده.سرش رو به دیوار تکیه داد وهمونجا خوابید.خواب دید همون جا نشسته.
دید یه دختر جوان با چادر سفید میاد سمتش بیشتر که نگاه کرد شناخت.
نیلوفر بابا!
سلام بابا!خوبی؟همدیگه رو در آغوش گرفتن وبوسیدن.
دختر خوب کجایی تو؟دلم برات تنگ شده بود.نمی گی این قلب من ناراحته؟وچند دقیقه نگاهش کرده بود.
دیدم اومدین اینجا.ازآقا اجازه گرفتم تا بیام پیشتون وکمی با هم حرف بزنیم.
تو الان اینجایی؟
آره بابا پیش آقا هستم.خیلی خوبه بابا!همیشه دعات می کنم که بهترین کار رو  در حق دخترت کردی.
اولاد اگه پدر ومادرش بمیره بعد یه مدت فراموش می کنه.اما داغ اولاد کمر آدم رو می شکنه.
بابا؟!
جان بابا!کدوم حرفش دروغ بود!
بابا تو رو خدا با خونواده ستاره خوب شو.با ,عمو سعید با عمو بهزاد
اسم اون رو نیار که ازت ناراحت می شم.
بابا!مگه تو آرزوت نبود که من به بهترین جاها برسم.درس بخونم.کار خوب داشته باشم.آینده ام خوب باشه.عاقبت به خیر شم؟
آره!
خب من الان خوبم!جام راحته!عاقبت به خیر شدم.دیگه چی بهتر از این می خواید؟وقتی می بینم که شما دل چرکین هستین از اونها اینجا دلم می گیره.برید دیدن عمو سعید.هیچ دارویی مثل دیدن شما حالش رو جا نمیاره.دوستت دارم بابا! باید برم دیگه!خیلی دلم تنگتون می شه!به همه سلام برسون!به مامان وبهش بگو قصه نخوره من حالم خوبه!نسیم رو ببوس!به بابا حاجی هم سلام برسون وبگو.خیلی خیلی دوستش دارم و به یادشم..................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.