LOVE
نوشته شده در تاريخ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, توسط ashkan khosravi |

  

اينجوري نبين‌اش که خودشو زده به موش‌مردگي.‌ اگه بگم آدم به اين توداري تا بحال نديده‌ام باور نمي‌کني.

ساعت از دوازده گذشته بود. از سرما سنگ مي‌ترکيد. همين جلو، دست راست، نه تومستقيم برو، سرِ پيچِ خيابون اصلي، که خواستيم بپيچيم، ديدم‌اش که دولاّ شده بود پشت درِ يه ‌‌مغازه رو زمين دنبال چيزي مي‌گشت، شک کردم، گفتم بزن رو ترمز، با توکه نيستم، مستقيم برو، تا چشم‌اش به‌ما افتاد پا گذاشت به فرار.

پياده دنبال‌اش رفتم. از سرما داشت نفس‌ام بند مي‌اومد. چند قدم نرفته بود که گرفتم‌اش. گفتم: نامرد، کجا؟!

گفت: سرکار، نسخه از دستم افتاد باد بردش، رفتم برش‌دارم.

گفتم بده ببينم. توبه اين مي‌گي نسخه؟

همين يه‌‌تيکّه کاغذ خيس و مُچاله تودست‌اش بود. توجيباشم کمي پول با يه‌‌دسته کليد.

گفتم: مي‌خواستي قفل‌ها رو باز کني؟

گفت: کدوم قفل سرکار؟ اين کليد خونه‌س، باخودم برداشتم که وقتي برمي‌گردم زنگ نزنم. بچّه، تازه خوابش برده بود. نمي‌خواستم بيدارش کنم.

گفتم: خر خودتي. برو سوار شو. تا کلانتري يه‌‌ريز التماس مي‌کرد وچرت و پرت به هم مي‌بافت.

به جناب‌سروان گفتم: بذاريد خودم از زبونش مي‌کشم بيرون. سروان جوون تازه کار و ساده‌دليه، نگذاشت، و الاّ همون اوّل که دستاشو قپوني مي‌بستم و دوتا باتون مي‌زدم به ماتحت‌اش زبون‌اش باز مي‌شد. اگه اين جوونا توکار ما دخالت نمي‌کردن ما بلد بوديم چه‌جوري کارمونو انجام بديم.

تا سروان از اتاق رفت بيرون خوابوندم تو گوش‌اش. گفتم: پدر ... ! داشتم مي‌رفتم خونه پيش زن‌ام. حالا چه وقتِ دله‌دزدي بود.

گفت: به خدا من دزد نيستم. دنبال يه ‌‌داروخانه مي‌گشتم. به چن جا سر زدم گفتن نداريم يکي هم داشت با پول‌ام نمي‌خوند. حتّا ساعت‌ام رو گرو گذاشتم قبول نکردن. بپيچ دست راست. سواد داري اين آدرسو بدم خودت پيداش کني؟ نه بذار خودم مي‌گم. تو حواسِت به رانندگيت باشه.

تا ساعت شيش زِر مي‌زد.

گفتم: بيخودي خودتو به موش مردگي نزن. يا بگو اونجا چه‌کار مي‌کردي و دوستات کيا هستن يا همچي مي‌زنمت که نتوني دفعه‌ي ديگه ازدستم فرار کني.

باز شروع کرد به آب‌غوره گرفتن. مي‌خواس منو خر کنه. گفت: من آبرو دارم. بچه‌ام مريضه، اگه نتونم دوا براش جور کنم حالش بدتر مي‌شه. ممکنه از دستم بره.

گفتم: شماره تلفن خونه‌ات؟ کمي فکر کرد و گفت: به‌خدا اونقدر حواسم پرته که يادم رفته، بذار فکر کنم يادم بياد.

گفتم: دروغ مي‌گي، مگه کسي شماره تلفن خونه‌شو فراموش مي‌کنه؟

بعد گفت: سرکار مي‌ترسم اگه زنگ بزنيد بچه‌ام از خواب بپره. تازه خوابش برده بود. سه شبه نخوابيده.

مي‌دونستم دروغ مي‌گه. تو اين پدرسوخته‌هارو نمي‌شناسي.

پرسيدم: کارِت چيه؟ گفت: تو يه‌ شرکت کار مي‌کردم بخاطر مريضي بچّه‌ام غيبت زياد داشتم، بيرونم کردند. ماشين هم داشتم فروختم خرج مريضي بچّه کردم.

آدم از مزخرفاتي که اينا به هم مي‌بافن خنده‌اش مي‌گيره.

صبرکن! فکر مي‌کنم داريم مي‌رسيم. از تو آينه نگاش کن چه جوري خودشو زده به موش‌مردگي. تاصُب بلبل‌زبوني مي‌کرد حالا يه‌‌کلام حرف نمي‌زنه. برو جلوتر. همين کوچه‌س. بزن کنار. نگاش کن چه قيافه‌ي مفلوکي به خودش گرفته! از چشاش پدر سوختگي مي‌باره.

سه تا پلاک جلوتر. اون آمبولانس چيه درِ خونه ايستاده؟ واي به روزگارش اگه دروغ گفته باشه و بخواد منو سنگِ رو يخ کنه. توي اين هواي سرد حالا بجاي راه افتادن دنبال اين آشغال کلّه، بايد تو رختخوابم باشم. اگه به احترام جناب سروان نبود، رفته‌بودم خونه. من که حوصله‌ي گوش دادن به شيون و گريه زاري اين زن و زولا رو ندارم. تو خودت برو بپرس اون جنازه مال کيه. اندازه ي‌بچّه‌س. کاش زودتر کارم تموم بشه برم خونه پيش زن و بچه‌ام. مگه اين خلاف‌کارا مي‌ذارن؟!

 


نظرات شما عزیزان:

nafas
ساعت14:08---26 اسفند 1390
سلاااااااااااااام وب خوبی داری

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.