LOVE
نوشته شده در تاريخ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, توسط ashkan khosravi |

 مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي 

        داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي 
        اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي 
        بيماري جان 
دخترك را گرفت و او مرد . 
        پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي 
        رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند 
        ولي موفق نشدند . 
        شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك 
        در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند . 
        هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي 
        جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان 
دختر خودش است . پدر 
        فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ، 
        چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ 
        
دختر
ك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن 
        را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم . 
        پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.